# خدا ، در بهترین لباسش در حال دویدن.
# نقّاشی ، پر از رنگهای ناخواسته.
بترسد. از زنده بودن بترسد.
یکی از همین روزهایی که دستهایت را نگران می کنند و خندههایت را به درد می آورند ، در یکی از همین خواب هایی که هربار تبدیل می شوند به خود ِ خود ِ کابوس ِ بیدار شدن ، یکی از همین روزهای عادّیای که احساس می کنی یک نفر - نامرئی - دائم به طرز زندگی کردنت فحش می دهد؛
بالاخره توی یکی از همینها فراموش می کنی ، فراموش می شوی.
گم می کنی ، گم و گور می شوی.
این را قول ( بخوانید : مژده ) می دهم. :]
َ
آدمها به دردنخورند. دقیقا همین : به دردنخور*.
باید آنقدر با آدمها بَد بود ... که موقع نیاز به راحتی بیفتند پایین.
* تعریف : هروقت ، هرکجا هستند نباید آن وقت ، آنجا باشند.