ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
حل شده بودم ولی هروقت قرار بود چیزی را از دست بدهم ٬ فکر می کردم. همیشه می ارزید. همیشه از دست می دادم.
همان که " آن " میخواست شدن ، لذت بدمزّه ای داشت. قیمت داشت.
هیچ چیز نمی مانَد ، وقتی بها را داده باشم ، ولی نگرفته باشم.
حالا این ِ لعنتی کجاست ؟ ...
نمی توانم بخندم ، حرف بزنم ، داد بزنم ، ناراحت باشم ، نمی توانم حس کنم ...
یک پوسته ی خوب باید بخرم و دور خودم بپیچم که هیچ کس نتواند انسان نبودنم را بستاید.
بستاید ... آدمها اینجا ، انسان ها را دوست ندارند.
" توی استیصال آدمها ، توی خدایا غلط کردم ها ، ... "