تا دریا ...

یک تسلّا هست و بس : رود بی آرام را تا کام دریای عدم یک دو گامی بیش نیست.

تا دریا ...

یک تسلّا هست و بس : رود بی آرام را تا کام دریای عدم یک دو گامی بیش نیست.

این ، آن نمی شود.

 

حل شده بودم ولی هروقت قرار بود چیزی را از دست بدهم ٬ فکر می کردم. همیشه می ارزید. همیشه از دست می دادم. 

همان که " آن " میخواست شدن ، لذت بدمزّه ای داشت. قیمت داشت. 

   

 

هیچ چیز نمی مانَد ، وقتی بها را داده باشم ، ولی نگرفته باشم.  

  حالا این ِ لعنتی کجاست ؟  ...  

نمی توانم بخندم ، حرف بزنم ، داد بزنم ، ناراحت باشم ، نمی توانم حس کنم ...  

یک پوسته ی خوب باید بخرم و دور خودم بپیچم که هیچ کس نتواند  انسان نبودنم  را بستاید. 

بستاید ... آدمها اینجا ، انسان ها را دوست ندارند. 

 

 " توی استیصال آدمها ، توی خدایا غلط کردم ها ، ... "