حتماً انتظار ندارید به این راحتی ها از اوّل تا ته ش را بنویسم و شما با چند نگاه کوتاه از رنگی ترین اتفاق این روزهای من عبور کنید.این اتفاق را باید گرفت ؛
لحظه لحظه ش را مدّت ها زل زد ...
می خواهم تا ابَد در همین جا و همین لحظه بایستم.
می خواهم این لحظه ها را کِش بدهم : دقیقه ها ، سالها ، ابدیّت ها ، ...
عبور نمی کنم. به عبور فکر نمی کنم.
می ایستم.
کنار راز خیلی بزرگ ِ کوچکم.
تا بارها و بارها از نو تکرار شود ؛ از نو اتفاق بیفتد ...
بدترین اتفاق در دنیا این نیست که یک سال مجبور باشی با آدم هایی که تفاوت محض اند ، تصمیم مشترک بگیری.
حتی این هم نیست که مجبور باشی در جواب همه ی جمله هایی که عقاید صاحبشان را داد می زنند ، داد می زنند ، سکوت کنی.
این هم نیست که تو را مجبور کنند وقتت را صرف چیزهای تنفربرانگیز کنی عوض تمام بهشت هایی که پشت در اتفاق میفتند و خاطره می شوند.
بدترین چیز در دنیا این هست که بعد از یک سال ، نگاه کنی و ببینی دلت برای این عقاید متفاوت تنگ می شود ، برای سر و کله زدن و قانع کردن.
دلت برای تعجب از اختلاف های انقدر بزرگ تنگ می شود.
نگاه کنی و ببینی اختلاف ها کم شده ، تو شدی - خیلی ساده - همان چیز نفرت انگیز.
گذشت و گذشتیم و دارد می گذرد. [ ترجیحا روزی چندین دفعه تکرار شود.]
_ چی انقدر مشغولت کرده؟
_ دارم لیست کتاب نمایشگاه کتاب می نویسم ، حواسم هست که این هفته روز ِ "بهترین" هست ، سعی می کنم آرام باشم ، خودم را برای امتحان ها حاضر کنم ، دارم می دوَم دنبال زمان ، باید یادم باشد دنبال کار پروژه هم باشم ، یادم باشد حرف بزنم ... ، ...
_ زندگی هم بکن. منظورم چیزی به جز مثل گیج ها دور خود چرخیدن است.
_ آها ، بروم. باید یادم باشد بگذارم بروم.
چون چیز خوبی کنار من نیست تا خیره نگاهش کنم و حواسم پرت شود.
چون دلم چیزهای رنگی رنگی می خواهد.
چون جایی که هستم تهران است.
چون از تمام Build up Hope ها و Failure ها خسته ام.
چون به شکل مسخره ای هیچ کس،هیچ وقت ، هیچ جا حسّ خوبی ندارد.
چون من برای همه نگرانم. من برای کم شدن ها نگرانم ، برای تعداد حلقه ها نگرانم ، من برای کثیفی آجرها نگرانم ، من برای عصبانیت آسفالت نگرانم و من برای لحن سلام تو نگرانم.
به خاطر تمام این ها ، احوال پرسی نکنید.
به خاطر تمام این ها.