تا دریا ...

یک تسلّا هست و بس : رود بی آرام را تا کام دریای عدم یک دو گامی بیش نیست.

تا دریا ...

یک تسلّا هست و بس : رود بی آرام را تا کام دریای عدم یک دو گامی بیش نیست.


واژه واژه ... 
من بیزارم از این همه واژه های مکرّر که مجبورم درشان حرف بزنم. سعی می کنم بیشترین ربط را پیدا کند با چیزی که در اصل باید باشد. 
نمی شود. پیدا نمی کند.
من خواب دیده ام - بارها-. 
خواب ِ " گشتن " و " پیدا نکردن ". 
و نه پیدا نکردن چیزی که دنبالش هستم،
پیدا نکردن جایی که در آن بگردم ... 
کافی نیستند. بس نیستند. باید واژه ساخت ...
 برای تمام نگاه هایی که واژه ای برایشان نیست. 
باید برای سکوت واژه بسازیم ، برای دیوانگی موسیقی ، برای سفیدی بیش از حدّ   دوستی هایمان ، برای خدا باید واژه بسازیم. 
باید یک زبان درست کرد از تمام آنچه بین من و تو بی نام مانده.