ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
× لازم شد خودت را هم بگذاری و بروی.
چون آدم از جنگیدن که خَسـته نمی شود،
از چیزهایی که برایشان می جنگد خَسـته می شود.
بازگشت غرورمندانه!
گاهی وقت ها هم میدونی که قراره خسته بشی از دلیل جنگیدنت،زحمت شروع جنگ رو به خودت نمیدی!از قبل باخته میگن،همینه!
آره،اینم هست.
نمیدونم بهش چی میگن؟!تمرین ِ خسته نشدن؟یا شایدم صبر.به هر حال مثکه خوبه آدم داشته باشه.
ذاتاً ندارم اون صبر رو!
تجربه دارم توش .
با خودت نجنگ .:|
نذارشم برو . قبولش کن.دوسش داشته باش...
حقیقتاً با تنها کس/چیزی که نمی جنگم "خود"مم.
یه چیزی شنیدم ... جا داره که ذکر کنم :
- از خواستنت که نه ؛ از نداشتنت خسته شدم..
می جنگی برایِ چیزی ، کسی.. تمامِ داشته هایت ، عمرت را می گذاری پایِ تدارکاتِ جنگی ، و دلت خوش است که آن چیز ، جایی خواهد داشت ، پشت سنگرت ، کنارِ تو ...
وای از آن دردی که هنگامِ دیدنش در جهه یِ روبرویت ، سپر و تیر به دست ، به زانو درت می آورد ...
عجب قرابت معنایی ای داشت!:دی
نمیدونم چرا.
ولی برای من برعکسه.
بعضی وقتا، عجیب از جنگیدن خسته میشم. فکر میکنم کاش هیچ وقت"لازم" به جنگیدن نبود ...
If we are looking to the future & see the light that shines there...
: -bd
++ mesle hamishe ali!
: eftekhar!
:d