-
بچّگونه
1391/01/22 19:38
اگه بچه بودم ٬ شاید جواب می دادم : " یه دنیا ٬ ده تا ... " فکر می کردم بفهمم بچه نیستم و باید جواب درست و حسابی بدم. اما واقعا به جز جوابای بچگونه هیچچی تو ذهن آدم نمیاد. به جز جوابای بچگونه هیچچی تو ذهن آدم نمیاد. دلایل بچگونه ؛ نفهمی های بچگونه ... از همه بدتر ؛ جمع شدن اشک تو چشات سر هر مسئله ای ؛ انگار...
-
آن روز نا گزیر که می آید ...
1391/01/14 00:03
فکر می کنی یک روز بشود که دندان هایمان - بس که با هوا در تماس بوده - زنگ بزند ؟ یک روز که حبه حبه خوشی بگذاریم در دهان هایمان و چای بخوریم ؟ یک روز که یک نفس را بشود کشید : دم ٬ بازدم ... بدون خفگی ٬ بدون حس ّ اجسام اضافه سر راهش. می شود یا شعار ست ؟ روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ...
-
و ز ننگ زندگانی آلوده دامنی ؟
1391/01/12 17:39
طول کشید تا بفهمم " نوشتن " با "تعداد غصّه هایی که در روز جمع می کنیم" ، رابطه مستقیم دارد. بر میخوری به همچین سوالی : بمیرم یا بنویسم ؟ طول کشید تا بفهمم چقدر کمم ؛ چقدر رودم. لااقل حالا می فهمم چقدر سنگ هست تا دریا. یک تسلّا هست و بس : رود بی آرام را تا کام دریای عدم یک دو گامی بیش نیست. یا مثلا...